سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ما همه بیستیم
 

 

سسسسسسسسسسسلام

 

ما دخترای دوم ریاضی میبدیم به وب ما خوش اومدیدمؤدب

 

 


[ یادداشت ثابت - شنبه 93/12/3 ] [ 8:8 عصر ] [ دوم ریاضی میبد ] [ نظر ]

 

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟!

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد!

بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا !

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،

جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک او احتیاج دارد!

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد !

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟!

افراد حاضر در مسجد یا دیدن چاقوی خونی همه نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند!

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !

 

 

فضیلتی

 


[ شنبه 94/4/13 ] [ 1:20 عصر ] [ دوم ریاضی میبد ] [ نظر ]

بـه مـن گــــــــــــــــفتن " رفـــیـقـــــــــااااااات " اااارزشـــــی نـــدارن خنـــــــدیـدم و گـفتــــــــــــم : نمــــــــی فـــــــروشـــــــــــــــم بــــــــــــــــــــه سلامــــــت

 

 

 

 

فضیلتی


[ شنبه 94/4/13 ] [ 1:20 عصر ] [ دوم ریاضی میبد ] [ نظر ]

 

 

در ccu کنار تخت پدربزرگش مرد پیری بستری بود. نزدیک ساعت هشت ونیم حس کرد حال پیرمرد خیلی بد شده. پیرمردناتوان داشت جان میداد و کسی کنارش نبود. 

به هر زحمتی بود تخت پیرمرد را رو به قبله گذاشت، هنوز هوش و حواس پیرمرد بر جا بود و چشمهایش را یکی درمیان باز میکرد. 

جوان شهادتین را برایش آرام خواند و پیرمرد تکرار کرد. 

سپس اسم ائمه ع رایکی یکی آرام شمرد و پیرمرد تکرار کرد. 

سپس دستهای پیرمرد را گرفت و خواست که با او یاحسین ع بگوید. پیرمرد یاحسین را هم گفت و جان داد. پرستار وارد اتاق شد و با دادو فریاد به جابجایی تخت پیرمرد اعتراض کرد. جوان توضیح داد که این پیرمرد داشته جان میداده و ما با هم شهادتین گفتیم و رو به قبله اش کردم .

پرستار چند لحظه مات و مبهوت به جوان و پیرمرد نگاه میکرد و از چشمانش اشک میریخت.

او سپس گفت:

این پیرمرد مسیحی بود.

 

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا

 

 

فضیلتی

 


[ شنبه 94/4/13 ] [ 1:18 عصر ] [ دوم ریاضی میبد ] [ نظر ]

 

 

خواهر و بردارم که از من کوچیکترن دارن تو خونه میزنن تو سر و کله‌ی هم…
بابام به مامانم میگه :اینارو ببین عینه تام و جری از صبح تا شب فقط دنبال همن!
مامانم هم با دست منو نشون میده میگه :اینم عینهو اون سگه که تام و جری ازش حساب می‌برن

 

 

سلامتی اون پسری که وقتی نصفه شب
تو کوچه تاریک ، دید یه دختر داره از روبروش میاد،
مردونگیش رو یادش نرفت و سرشو انداخت پایین
.
.
.
.
و چنان گفت پخخخخخ که دختره سه متر رفت رو هوا بعدش در جا سکته کرد !!
والا بخدا اصن چه معنی داره یه دختر تا نصفه شب تو کوچه ها پرسه بزنه

 

 

 

یه بارم تو 9 سالگی سر ظهر تو خونه دراز کشیده بودم .حوصلم سر رفته بود .گفتم چیکار کنم چیکار نکنم؟گفتم بزار زنگ بزنم برای یه بار هم که شده 118 بعد اسگل کنمشون و بخندم یخورده حوصلم جا بیاد .
اقا زنگ زدم 118 مرد ورداشت .گفتم الووو.ببخشید شماره تلفن سیندرلا رو میخوام .:)))

یهو یارو گفت :اره ؟؟؟منو اسگل میکنی ؟؟الان من شمارتو میدم تا قطع کنن و دارم با دوربین میبینمت .گفتم اگه راست میگی من الان در چه حالم ؟؟بخدا گفت دراز کشیدی بقل تلفن

من سکته کردم .گفتم:اقا جون مادرت ببخشید .غلط کردم . تو رو خدا ببخشید .

یارو ترکیده بود از خنده .منم گریه ام گرفته بود اگه قطع کنه من چی به مادرم بگم .
تا 2 هفته هر روز دقیقه به دقیقه مثل اسگلا تلفن رو ور میداشتم ببینم بوق داره یا نه

 

 

فضیلتی

 


[ شنبه 94/4/13 ] [ 1:17 عصر ] [ دوم ریاضی میبد ] [ نظر ]

 

خدا اجازه هست؟

منم شاگرد کوچیکه ی کلاس دنیا، شاگرد کوچیکه که بازیگوشه وگاه گاهی

هوای شیطنت به سرش می زنه و خطا می کنه

و تو همیشه بر خطاهاش قلم عفو

می کشی و اونا می بخشی.

شاگرد کوچیکه که همیشه تکلیفاش ناقصه!

اجازه هست یه چیزی بگم : به خاطرتمامی

خوبی ها، بخشش ها، لطف ها و.....تشکر.

اجازه هست بگم : خیلی دوستت دارم!

اجازه هست دلم که تنگ می شه چند سطری بنویسم؟

به همین سادگی

 

 

فضیلتی

 


[ شنبه 94/4/13 ] [ 1:16 عصر ] [ دوم ریاضی میبد ] [ نظر ]

 

 

                                                     تو هواپیما نشسته بودم ...

                                            
                                            بغل دستیم بهم گفت:
                                   
                                    من اصن هیچ اعتقادی به اسلام ندارم!
                                        
                                      یهو هواپیما یه تکون خورد گفتش :
                                         
                                               یا ابلفضل نوکرتم !!

 

 

فضیلتی


[ شنبه 94/4/13 ] [ 1:15 عصر ] [ دوم ریاضی میبد ] [ نظر ]

 

خارجیه میره مسجد ، می بینه غذا میدن ، میگه مگه اینجا نماز نمی خونن ؟

میگن اگه نماز میخوای برو دانشگاه تهران ،

...میگه مگه اونجا دانشجوها درس نمی خونن ؟
............

میگن اگه منظورت روشنفکرا و دانشمندانه برو زندان اوین ،

میگه مگه اونجا دزدها و کلاهبردارا رو زندونی نمیکنن ؟

میگن زکی !! پس مملکتو کی اداره کنه

 

 

فضیلتی


[ شنبه 94/4/13 ] [ 1:15 عصر ] [ دوم ریاضی میبد ] [ نظر ]

کی از زیباترین متن هایی که تا حالا خوندم ??????

« خدا از "هیس "خوشش نمیاد! »

 

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، 

آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :

آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، 

از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه

مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، 

از لپ هام گرفت تا گل بندازه

تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده

 

خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم

گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره

گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره

 

حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : 

کجا بودم مادر ؟ آهان 

جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود 

بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ

سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را

ریختند تو باغچه و گفتند : 

تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها

گفتم : آخه .... 

گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه

 

بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ، 

همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم 

به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه ؟ 

عادت میکنی

 

بعد هم مامانت بدنیا اومد 

با خاله هات و دایی خدابیامرزت ، 

بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد

یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد

نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ، 

یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟

می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون 

 

می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،

گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش

 

مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :

آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه

اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد

دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت 

حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه

 

گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم 

آی می چسبید ، آی می چسبید

 

دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر 

ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، 

اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم 

 

یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟

گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم

مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:

می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم 

یهو پیر شدم ، پیر

 

پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد

آخیش خدا عمرت بده ننه 

چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس

 

به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش

هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...

 

گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی

گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟

انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند

 

خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، 

اینقدر به همه هیس نگید 

بزار حرف بزنن 

بزار زندگی کنن

آره مادر هیس نگو ، باشه؟

خدا از "هیس "خوشش نمیاد??

 

 

فضیلتی


[ شنبه 94/4/13 ] [ 1:14 عصر ] [ دوم ریاضی میبد ] [ نظر ]

اسامیِ جن ها ؛ بخون ببینم بلدی: 

 

 ,مازر

 

 ,کمطم

 

 ,قصوره

 

 ,طیکن

 

 ,

 

 قبیله های جن ها :

 

 بنی قماقم

 

 ,بنی دهمان

 

 ,بنی القیعان..

 

 .

 

 .

 

طبق قران به هنگام خواندن اسم هایشان? صدایتان را میشنوند و فورا به سراغتان می آیند :

 

 لحظات خوشی را برایتان آرزو میکنم :

 

 خداحافظ!

 

 

 

 

فضیلتی


[ دوشنبه 94/1/24 ] [ 2:42 عصر ] [ دوم ریاضی میبد ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 28632